آری تو راست می گویی آسمان مال من است پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین ، مال من است
اما سهراب تو قضاوت کن بر دل سنگ زمین جای من است
من نمی دانم که چرا این مردم ، دانه های دلشان پیدا نیست.
صبر کن ای سهراب
قایقت جا دارد?
من هم از همهمه ی داغ زمین بیزارم
به سراغ من اگر می آیید ، تند و آهسته چه فرقی دارد؟
تو به هر جور دلت خواست بیا
مثل سهراب دگرجنس تنهایی من چینی نیست، که ترک بردارد
مثل مرمر شده است چینی نازک تنهایی من..
يه وقـتايي دلـت ميخـواد
يکـي از پشـت سر چشمـاتو بگيره و ازت بپـرسه :
اگه گفـتي من کـي ام ؟
تــو هـم دستاشو بگيري و بگـي:
هـر کـي هستـي بـمـون...
خدا پا در میونی کن
میان این همه مردم
میان شمع و پروانه
میان این همه تنها
آدمیزاد شکست خورده
شکست از غم شکست از عشق
خدا پا در میونی کن
از عشق خیری ندیدم من
خدا چیزی نشانم ده
خدا با من بمان
خدا پا در میونی کن
خدا پا در میونی کن
منم بندت
منم آن مرغ سر کنده
منم عاشق منم تنها
آری منم این من
در حسرت وفا
و من این روزها ...عشق را دیدم
که از دیدن بازی گوشی های این بازیگران روزگار
پیر شده بود...
و دارم فکر می کنم
که عصای عقل را به دست عشق دهم...
تا زمین نخورد...
و من این روزها...
در خیابان های ذهنم ...
مابین احساس و منطق قدم می زنم...
و تعادل را میانشان حفظ می کنم...
زیرا که می ترسم از پارادوکس های اتفاقی این روزگار...
آری محبت را با محبت...
عشق را با عشق ...
دیگر پاسخ نمی دهند...
ای کاش اعتقاد می توانستم داشت
وقتی به يک نفر - نه بيشتر - بگويم:
« ! خيلی تنهايم » -
نه تنها با لبهايش ، با چشمهايش ، با خطوط چهره اش ؛
بلکه حتی:
با خونش ، با رگها و مويرگهايش
به حرفم نخواهد خنديد ؛
آنوقت به او می توانستم گفت:
تنهائی: » -
از شکنجهء تحمل آنکه دوست نمی داری و دوستت دارد ؛
از موريانهء تحقيری که رگهايت را می جود اما غرورت بتو فرمان سکوت مى دهد:
«. وحشتناک تر است
در گذرگاه لحظه های عبث
تنها ايستاده ام
تنها ايستاده ام و خاموش
به تو می نگرم ، به تو
ای که از قلب من بزرگتری .
هيچ کس با من نيست
حتی قلبم که زمانی همسفرم بود ؛
من هستم و من .
تنها ايستاده ام
تنها ايستاده ام و مبهوت
می نگرم رد پای لحظه های عبث را .
هيچ چيز در من نيست :
نه گذشتهء لبريز از شوم
نه آيندهء سرشار از نامفهوم
و اما حال ... چيزی نيست تا که بگويم هست .
تنها ايستاده ام
به تو می نگرم ، به تو
ای که در آفتاب غرورم آب شدی .
تنها ايستاده ام
هيچ چيز در من نيست
هيچ کس با من نيست
به تو می نگرم ، به تو
ای که از سايه ام بلندتری .
و اينک من !
از تو ، از اندوه تو تنهاترم .
من و تنهائيم کنار هم
با تمامی خستگی هامان
به غروب عبوس می نگريم.
با سرود بزرگ باور خويش:
بوده ها را به بادها دادم
مانده ها را به يادها دادم
ياد ها را به باد ها دادم.
با گريز حباب باور خويش
در غروب عبوس می خوانم:
ای خدايان برفی خِودخواه
شرمگينستم از ستايش خويش
رفته ام تا هر آن کجا بتوان
گامهايم نمی رود زين پيش.
در عروج صداقت افلاک
جمله آغاز ، ناتمامی ها.
اينک افتاده ام به درهء خاک
با تمام نارسائی ها.
در يقين مطلق هيچ
باز تنهائی و من ... آنسوتر
چشم دوزم به چشم همسفرم
- آنکه با من منست و بی من هيچ -
بينمش مهر مهربانی ها
يابمش باغ همزبانی ها
گويمش - زانک نيک می دانم
اينکه پايان ، نارسائی هاست: -
راستی هرچه ئی ، دروغ نئی ؟
كاش مي دانستيم زندگي كوتاست كاش از ثانيه هاي زندگي لذت مي برديم كاش قلبي رو براي شكستن
انتخاب نمي كرديم كاش همه را دوست داشتيم كاش معني صداقت را ما هم مي فهميديم كاش
هيچ كودك فقيري ديگر خواب نان تازه وداغ را نمي ديد كاش دلهايمان دريايي مي شد كاش مي
فهميديم زندگي زيباست و لذت مي برديم تا نهايت كاش ميدانستيم كه ما نمي دانيم فردا برايمان
چه اتفاقي مي افتد كاش بهانه اي براي ناراحت كردن دلهاي زخم خورده نبود
.: Weblog Themes By Pichak :.