سلام به همه
با عرض پوزش متن آهنگی رو که میخواین داخل نظرات بگین
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “ای مرد کجا می روی؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
گرگ گفت : “میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : “ای مرد کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
کشاورز گفت : “می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : “ای مرد به کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!”
و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.”
شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
به دهقان گفت : “وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.”
کشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: “سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!”
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
به چه می خندی عزیز !؟
به چه چیز !؟
به شكست دل من !؟
یا به پیروزی خویش !؟
به چه می خندی عزیز !؟
به نگاهم كه......ساده بود
یا شاید ب سادگیم؟
یا شایدم سادگیم واست سوژه بود؟
ههههههه
بیخیال
♥•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•. ♥
♥ دوســـ♥ـــت د اشتن وداشتن دوست !♥
♥ دوســـ♥ـــت داشتن امری لحظه است ♥
♥ اما ♥
♥ داشتن دوســـ♥ـــت استمرار لحظه های♥
♥ دوســـ♥ـــت داشتن است!…. ♥
♥ ¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨` ♥
اشتباه نکن…!!
بيشتر از آنکه دلم تنگ باشد براي تو……
براي آن مني که تو را نميشناخت…
تنگ است…!!
در همین حوالی هستند که تا دیروز میگفتند بیتو حتی
نفس هم نمیتونم بکشم....
و امروز در آغوش دیگری نفس نفس میزنند
بنام اهورامزدا..
درود بر فرزندان پارس و میراث داران کوروش بزرگ
آغاز سال 7034 آریایی
سال 3750 زرتشتی
و 2571 هخامنشی
و 1391 خورشیدی
بر همگان مبارکباد
don't cry never because no one has
attitude of your crying & who has this attitude doesn't
have patience of your crying
بده دستاتو به من عروسک آرزوهام
خدا تورو داده به من من دیگه هیچی نمیخوام
بده دستاتو به من عروسک آرزوهام
خدا تورو داده به من من دیگه هیچی نمیخوام
عاقبت به هم رسیدن دلامون
پس از اون همه جدایی هامون
بیا فریاد کنیم عشقو همین امشب
تا توی گوش شب بپیچه صدامون
یادته جدایی هامون حسرت خاطره هامون
هیچکی هم دعا نمیکرد دل نمیسوزوند برامون
کنج دیوار جدایی یادته چقدر نشستیم
زیر بار غم نمردیم نه بریدیم نه شکستیم عشق من
عاقبت به هم رسیدن دلامون
پس از اون همه جدایی هامون
بیا فریاد کنیم عشقو همین امشب
تا توی گوش شب بپیچه صدامون
قهر میکردیم واسه آشتی دنبال بهونه بودیم
دلتنگی امون نمیداد هردومون دیوونه بودیم
بی بهونه موندیم اما پای عشقمون نشستیم
زیر بار غم نمردیم نه بریدیم نه شکستیم
عاقبت به هم رسیدن دلامون
پس از اون همه جدایی هامون
بیا فریاد کنیم عشقو همین امشب
تا توی گوش شب بپیچه صدامون
عاقبت به هم رسیدن دلامون
پس از اون همه جدایی هامون
بیا فریاد کنیم عشقو همین امشب
تا توی گوش شب بپیچه صدامون
بده دستاتو به من عروسک آرزوهام
خدا تورو داده به من من دیگه هیچی نمیخوام
بده دستاتو به من عروسک آرزوهام
خدا تورو داده به من من دیگه هیچی نمیخوام
.: Weblog Themes By Pichak :.